موضوع سلامتی از بدو پیدایش بشر و در قرون و اعصار متمادی، مهم و همواره مطرح بوده است.اما هر گاه سخنی از آن به میان آمده، عموما بعد جسمانی آن مدنظر قرار گرفته و کمتر به بعد روانی آن توجه شده است. سازمان بهداشت جهانی ضمن توجه دادن مسئولان کشورها به تأمین سلامت جسمی،روانی و اجتماعی افراد جامعه، همواره بر این نکته تأکید دارد که هیچ یک از این سه بعد بر دیگری برتری ندارد. بدون شک سلامت جسمانی و روانی افراد جامعه اهمیت بسزایی دارد و یکی از مسائل مهم جهان امروز است و تأمین سلامتی اقشار جامعه یکی از مسائل اساسی هر کشوری است که باید آن را از سه بعد جسمی، روانی و اجتماعی مدنظر قرار داد. تا کنون تعاریف متفاوت از سلامت روانی ارائه شده است.
سازمان بهداشت جهانی سلامت روانی را قابلیت ارتباط موزون و هماهنگ با دیگران، تغییر و اصلاح محیط فردی و اجتماعی و حل تضاد و تمایلات شخصی به طور عادلانه و مناسب می داند. لازم به ذکر است که سلامت روانی با ویژگی های توانمندساز درونی یا منابع درونی قدرت ارتباط دارد. برخورداری از این منابع درونی توانایی فرد را، با وجود شرایط ناگوار و پیشامدهای منفی، برای رشد سازگارانه خود افزایش می دهد تا سلامت روان خود را حفظ نماید(رحیمیان بوگر، نجفی، طباطبائیان،حیدری، دهشیری، ایزدپور،1389). خانواده می تواند عامل سازنده کودک در زمینه جسمی، روانی، عاطفی، ذهنی و مانند آن باشد و یا می تواند عامل انحراف کودک باشد. خانواده یکی از مهمترین و اساسی ترین نهادی است که بر رشد و نمو کودک یاری فراوانی می رساند و کودک برای اولین بار در این جمع است که جهان پیرامون خود را لمس می کند.
ارتباط والد با کودک، از مهمترین مولفه های زندگی اجتماعی بوده و نقش مهمی در سلامت روان والدین و فرزندان ایفا می کند(رز، هاور و هین، 2010). اولین رابطه ی عاطفی و اولین رابطه ی که در الگوی رفتاری بعدی منعکس می شود، بین کودک و مراقب او شکل می گیرد(دی الیا،2001). از آنجا که مراقبان اصلی کودکان هر یک سبک های ارتباطی و تعاملی خاص خود را در ارتباط با کودک به کار میبرند تا نیازهای کودک را برطرف نمایند، هر یک از این سبک ها تأثیری منحصر به فرد در رشد شخصیت و سلامت روان کودک می گذارد. در این میان بسیاری از سبک های ارتباطی مورد استفاده توسط مراقبین چندان کارآمد نیستند و منجر به شکل گیری سبک های ناسازگارانه ای در کودک میشوند که می توانند راهکارهای مقابله ای و سلامت روانی کودک را تحت تأثیر قرار دهند. به نظر میرسد مادرانی که از سبک دلبستگی ایمن برخوردارند قادر به برقراری ارتباط گرم و مطمئنی با کودک خود بوده و از این طریق موجبات ارتقاء تاب آوری و نهایتا” سلامت روان فرزندان را فراهم می سازند.
طبق تعریف بالبی (1969) دلبستگی پیوند عاطفی كودك در حال رشد و مادر كه مسئولیت اصلی در مراقبت از وی را بر عهده دارد می باشد. تصور محققان این است كه دلبستگی ایجاد شده در دوران كودكی همچنان به مراحل بعدی زندگی تداوم می یابد و زندگی فرد را تحت تأثیر قرار می دهد. منتهی در بزرگسال علاوه بر اینكه منبع دلبستگی ممكن است تغییر یابد و دلبستگی به همسر و افراد دیگر جایگزین دلبستگی به مادر گردد. همچنین، دلبستگی ماهیت متقابل دارد و هر دو شریك دلبستگی به عنوان منبع دلبستگی به یكدیگر عمل می كنند. ازدواج، بستر تجربی تشكیل و تجربه پیوندهای عاطفی و پیوستنها و گسستنهای مستمری است كه در چارچوب نظریه دلبستگی تبیین می شوند. ارزش تكاملی انسجام دلبستگی ، از یك سو و پیوستگی ازدواج و رضایت زناشویی از سوی دیگر، به صورتی بنیادین پیوند عاطفی دلبستگی و رضایت زناشویی را به هم مرتبط می سازد (به نقل از عطاری و همکاران،1384) و هر دو می توانند سلامت روان اعضاء خانواده را تحت الشعاع قرار دهند. در کنار سبک های دلبستگی مادران ، رضایت زناشویی نیز می تواند از عواملی باشد که بر روی سلامت روان فرزندان اثرگذار است.
به اعتقاد عطاری، عباسی سرچشمه و مهرابی زاده هنرمند(1384)رضایت زناشویی یكی از مهمترین عوامل اثرگذار بر عملكرد خانواده می باشد. همه زوج ها به دنبال آن هستند كه از زندگی زناشویی خود لذت ببرند و احساس رضایت داشته باشند.
رضایت زناشویی، یعنی انطباق بین انتظاراتی كه فرد از زندگی زناشویی دارد و آن چه در زندگی خود تجربه می كند برخی از صاحب نظران در تعریف رضایت زناشویی، آن را تابع مراحل چرخه ی زندگی میدانند. رضایت یك متغیر نگرشی است، بنابراین، یك خصوصیت فردی برای زن و شوهر محسوب میشود. طبق تعریف مذكور رضایت زناشویی در واقع نگرش مثبت و لذت بخشی است كه زن و شوهر از جنبه های مختلف روابط زناشویی خود دارند (بیرامی، فهیمی، اکبری، امیری پیچا کلایی،1391).
برادبوری (2010) عنوان می کند رضایت زناشویی یک ارزیابی کلی از وضعیت رابطه زناشویی یا رابطه عاشقانه کنونی فرد است. رضایت زناشویی می تواند انعکاسی از میزان شادی افراد از روابط زناشویی و یا ترکیبی از خشنود بودن به واسطه بسیاری از عوامل مختص رابطه زناشویی باشد. مادری که از رابطه زناشویی خود خشنود است، احساس و نگرشی مثبت به خود و خانواده خود دارد و احتمالا” با برخورداری از انرژی مثبت حاصل از رضایت زناشویی فرصت های مناسب تری را برای رشد و سلامت فرزندان خود فراهم می سازد.
از جمله عواملی که در کنار سلامت روان مطرح می باشد، تاب آوری افراد است. تاب آوری سازگاری مثبت در واکنش به شرایط ناگوار است.
تاب آوری، « فرایند توانایی یا برونداد موفقیت آمیز سازگاری، باوجود چالش ها و موقعیتهای تهدیدزا و بروندادهای مثبت، باوجود موقعیتهای خطرزا، حفظ شایستگی ها هنگام برخورد با تهدیدها و بهبود آسیب ها» تعریف شده است (کلاوس ،2008؛به نقل از آگنج، هنرپروران و رفاهی،1391).
به بیان دیگر، تاب آوری بر فرایندهای درونی و بیرونی سازگاری موفقیت آمیز مبتنی است؛ فرآیندهای درونی همان تفاوت های ژنتیکی هستند و فرآیندهای بیرونی، تغییرهای ناشی از عوامل زیست شناختی و محیطی، که در اثر رشد و در طول زمان شکل می گیرند. از این حالت با عنوان پویایی در تاب آوری یاد میشود (لایرد ،2004).
افراد تاب آور سازگاری فردی بالایی با عوامل استرسزای محیطی در زندگیشان دارند. لذا تاب آوری مفهوم روانشناختی است که توضیح می دهد چگونه افراد با موقعیت هایی غیرمنتظره کنار می آیند. تاب آوری به معنای سرسختی در مقابل استرس، توانایی برگشت به حالت عادی و زنده ماندن و تلاش کردن در طی شرایط ناگوار است (دوو، 2004).
دو عامل در رشد تاب آوری اثر دارد؛ عوامل مخاطره آمیز محیطی، روانشناختی و زیست شناختی ، که آسیب پذیری فردی را افزایش می دهد و عوامل حمایتی فردی ، اجتماعی و خانوادگی، که از اثرگذاری آسیب ها و خطرات محیطی جلوگیری می کند.
عوامل حمایتی ظرفیت تاب آوری فرد را در هر زمان بالا می برد. توجه به عوامل حمایتی این موضوع را روشن می کند که چرا برخی بچه ها می توانند خودکارآمدی و اعتماد به نفس خود را هنگام مواجهه با مشکلاتی که موجب تسلیم دیگران می شود، حفظ کنند (آگنج، 1390).
با توجه به اینکه سبک های دلبستگی و رضایت زناشویی جایگاه ویژه ای در حوزه خانواده و بهداشت روانی به خود اختصاص داده اند، لذا پژوهش حاضر به دنبال پاسخگویی به این سوال است که آیا رضایت زناشویی و سبک های دلبستگی مادران به طور معنادار سلامت روان و تاب آوری فرزندان را پیش بینی می کند؟
3-1- اهمیت و ضرورت پژوهش
اهمیت و ضرورت تحقیق حاضر از آن رو است كه در شرایط بحرانى، عوامل مختلفى من جمله ارتباط والد و کودک مى توانند در مقاومت و مقابلة فرد با عوامل تنش زا نقش داشته باشند كه در نهایت هر یك از این سبكهای دلبستگی حتى مى توانند به تسلیم شدن در مقابل بیمارى و ایجاد بیمارى هاى روحى روانى علاوه بر بیمارى جسمى یا مبارزه كردن با آن و ایستادگى براى از بین بردن آن بینجامند. هر یك از سبك هاى دلبستگى و رضایتمندی زناشویی مى توانند تعیین كنندة سلامت روانى بالا یا پایین و همچنین تاب آوری فرزندان باشند. لذا اگر كیفیت دلبستگى و رضایتمندی زناشویی با سلامت روانى و تاب آوری با یكدیگر در ارتباط باشند، آموزش مادران و آگاه كردن آنان نسبت به این مهم مى تواند جزء وظایف اصلى دست اندركاران امر تعلیم و تربیت شود تا به موجب آن مادران با به كار گیرى پیوند و اتحاد مناسب با كودك، تقویت سبک دلبستگى ایمن در خود، توان مقابلة كارآمد را در كودك در مواجهه با بحران بعدى زندگى پایه ریزى كنند كه اهمیت و ضرورت این تحقیق را محرزتر می کند .
1- Rose, Huver, Hein
2- D’Elia
1- Bradbury
1- clauss
[5]- Liard
[6]- Doo
1- Mental Health
2- Coyne
3- Bowlby
[4] -Grifen and Bartolomiyo
[5]- Smith & Segal
[6] – marital Satisfaction
[7]- resilience
4- Attachment style
) طرح تحقیق)
یکی از مهمترین مسائل نظامهای سیاسی و انقلاب ها، موضوع کارآمدی سیاسی و موفقیت در دستیابی به اهداف است که ارتباط مستقیمی با بهبود کل نظام اجتماعی، توسعه کشور، جلب اعتماد مردم، افزایش مشروعیت و تداوم حکومت ها دارد. از گذشته های دور، متفکران و اندیشه ورزان جامعه بشری در کنار بررسی انواع نظام های سیاسی و حقانیت آنها، چگونگی تحقق کارویژه های نظام سیاسی در جهت تحقق اهداف، تأمین نیازها و خواسته های مردم را مد نظر داشته اند. امروزه این موضوع یکی از کانون های مباحث سیاسی بوده و روز به روز بر اهمیت آن افزوده می شود. در دوران جدید به علت گستردگی و عمق تأثیرات نظام سیاسی بر سرشت و سرنوشت جامعه و وابستگی شدید و اجتناب ناپذیر سعادت، رفاه و امنیت امروز و فردای اقشار و آحاد جامعه به نوع ساختار و شیوه های حکومتی، این موضوع از جایگاه ویژه ای برخوردار است. از این رو پیرامون ماهیت کارآمدی سیاسی، عوامل تأثیر گذار بر آن، میزان ارتباط و نحوه تأثیرگذاری آن بر سایر موضوعات سیاسی و چگونگی ارزیابی و سنجش آن، دیدگاههای مختلفی در میان اندیشمندان سیاسی وجود داشته و رهیافت های متنوعی – نظیر «تئوری سیستمی»، «تئوری توفیق»، «تئوری رضایت مردم»، «تئوری انجام تکلیف»- ارائه گردیده است.
امروزه پس از گذشت سه دهه از پیروزی انقلاب اسلامی، نظام جمهوری اسلامی با چالش کارآمدی سیاسی مواجه و یكی از سؤالات اساسی مطرح در میان نخبگان داخلی و خارجی، بحث كارآمدی نظام سیاسی اسلام می باشد. بیتردید میان صحت و اتقان یك اندیشه سیاسی و كارایی و توانایی نظام سیاسی برآمده از آن در پاسخگویی به مسائل و مشكلات جامعه و تحقق اهداف خویش، رابطه مستقیمی برقرار است. و در کارآمدی نظام های سیاسی لازم است مبانی نظری و اندیشه ای بوجود آورنده آن و سازوکارهای تحقق اهداف، مورد کنکاش و دقت نظر قرار گیرد.
در بررسی اندیشه سیاسی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، با اصل تکلیف گرایی و عمل بر اساس وظیفه شرعی مواجه می باشیم که در مواضع و تصمیم گیری های متعدد خویش از زمان شروع نهضت انقلابی خویش تا فرایندهای مختلف انقلاب و نظام جمهوری اسلامی، همواره بر رعایت این اصل تأکید داشته و تصریح کردهاند که تمامی رفتارهای ایشان بر اساس عمل به تکلیف بوده است: « ما بنا داریم به تکلیف عمل کنیم»(صحیفه نور، 1383، ج 6: 220).
به همین دلیل در این پژوهش تلاش می شود با بررسی و تحلیل محتوای آثار و اندیشه های امام خمینی (ره) به عنوان بنیانگذار و طراح نظام جمهوری اسلامی، كارآمدی حكومت از دیدگاه ایشان و سازوکار تحقق آن خصوصاً از جنبه تکلیف گرایی مورد کنکاش و دقت نظر قرار گیرد. در این راستا ضمن توضیح و تحلیل «كارآمدی سیاسی» و نظریه های مربوطه به بیان مبانی اندیشه سیاسی بنیانگذار جمهوری اسلامی پیرامون مکانیسم تحقق کارآمدی سیاسی در حكومت اسلامی، و ارتباط تکلیف گرایی با کارآمدی سیاسی از دیدگاه ایشان می پردازیم.
پرسش اصلی که در این تحقیق بررسی می شود این است که؛
« در اندیشه سیاسی بنیانگذار جمهوری اسلامی تکلیف گرایی چه تأثیری بر کارآمدی سیاسی و ارزیابی آن دارد؟»
و مهمترین پرسش های فرعی تحقیق حاضر عبارتند از:
1.کارآمدی سیاسی چیست؟
2.کارآمدی سیاسی چه نقشی در نظام های سیاسی ایفا می نماید؟
6 . بنیانگذار جمهوری اسلامی از چه منظری به کارآمدی سیاسی می نگریست؟
7 . بنیانگذار جمهوری اسلامی برای کارآمدی حکومت چه ساز و كاری را پیشنهاد میكند؟
8 . در ارزیابی کارآمدی سیاسی، دیدگاه ایشان بر کدامیک از نظریه های مربوطه قابل تطبیق است؟
یا بستری برای تصمیمگیری راهبردی آن خاصه در ارتباط با اهداف امنیتی – نظامی اشاره دارد. پیام اصلی این حوزهی اندیشهورزی را باید در شناسایی دوست یا دشمن و تعیین معیار برای تفکیک آنان از هم دانست؛ کارکردی یا کیفیتی که میتواند به سطوح مختلف تصمیمگیران در مسیر انتخاب راههای استفاده از زور برای مقابله با عوامل تهدید و همچنین در سطحی بالاتر برای رسیدن به اهداف ملی کمک نماید. به سخن دیگر،فرهنگاستراتژیک مانند یک پیشزمینه عمل میکند، به گونهای که تمام سیاستها و تصمیمات راهبردی در سطح کلان را سمت و سو میدهد. بر این مبنا، بیانشده که فرهنگ استراتژیک که در اصل زیرمجموعهی فرهنگ سیاسی یک کشور است؛ توانائی محدودسازی گزینههای انتخاب راهبردی را برای نخبگان درپروسۀ تصمیمگیری داراست. در عین حال ، چنین محدودیتهایی با توجه به افزایش اهمیت پشتیبانی افکارعمومی برای اجرای سیاستها قابل پذیرش است. بنابراین دولتها اقدام به طراحی و اجراء سیاستهایی مینمایند که از اقبال عمومی بیشتری برخوردار است.
مسئله فرهنگ تا ربع آخر قرن پیش جذابیت چندانی در مطالعات امنیتی نداشت و این امر تا زمانی ادامه یافت که علاقه به فرهنگ و فرهنگاستراتژیک برای تبیین رفتار دولتها مطرح گردید. بخش عمدهای از تحقیق در این عرصه مدیون جوزف نای و شان لین جونز است که معتقد بودند؛ مطالعات استراتژیک بر مبنای قوممداری آمریکایی همراه با نادیدهگرفتن « سبکهای ملی استراتژی» قرار داشتهاست . از دهه 1970 میلادی بعضی از محققان و تحلیلگران تلاش کردهاند تا با بکارگیری مفهوم فرهنگاستراتژیک فهم و تحلیل غنیتری(نسبت به رویکرد واقعگرایی و بعدها نوواقعگرایی) از رفتارها و انتخابهای استراتژیک کشوره ارائه دهند. در همین دهه و درپی ناتوانی تحلیلگران آمریکا از پیشبینی واکنشهای اتحاد جماهیر شوروی و تشریح درست سیاست بازدارندگی شوروی، جک اسنایدر چنین نتیجه گرفت، تحلیلگران آمریکا به این دلیل نتوانستند واکنشهای شوروی را پیشبینی نمایند که این واقعیت را بدیهی فرض کردند که مسکو در موراد خاص دقیقا همانند واشنگتن واکنش نشان میدهد. در نتیجه این ناکامی برای پیشبینی واکنشها، وی و تعدادی دیگر از محققان به این نتیجه رسیدند که هر کشوری از شیوهای خاص برای تفسیر، تحلیل و واکنش به رخدادهای بینالمللی برخوردار است. این مسئله موضوع فرهنگ ملی را دوباره در دستور کار قرارداد و توجهات روی فرهنگ استراتژیک به مثابه یک ابزار تحلیل جدید متمرکز شد.
چنانچه بیان شد؛ زمینههای مطالعات فرهنگ استراتژیک به سالهای جنگ سرد یعنی دورهای که استراتژی بازدارندگی هستهای به دستورکار راهبردی دو ابرقدرت تبدیل شدهبود، باز میگردد. نظریهپردازان واقعگرای آمریکایی را باید پیشگام تولید دانش در این مورد دانست. اولین مرحلهی مطالعات فرهنگ استراتژیک در این کشور بر محور بررسی استراتژی هستهای آن در قبال اتحاد جماهیر شوروی شکلگرفت. به این معنا که محققان این حوزه براساس تئوری بازیها و تصمیمگیری عقلائی در سطح تصمیمات هستهای، گزینههای پیشروی این دولت (درچارچوب راهبرد هستهای) را تنها در محورهای زیر خلاصه میکردند: عدم استفاده مجدد از سلاح هستهای در اثر محاسبه هزینه و سود ؛ استراتژی بازداندگی ؛تسلیح و افزایش توانمندیهای دفاعی قابل کاربرد. در مقابل ، اینان مدعی بودند که استراژی شوروی از قاعدهی بازیها و محاسبه عقلائی مد نظر آمریکا پیروی نمیکند ، که همین ویژگی می تواند دنیا را در معرض خطر هستهای جدی قرار دهد. بر این اساس، می توان گفت که مطالعات استراتزیک در مقطع یاد شده از نوعی جهتگیری تقلیلگرا ومتناظر با بحثهای صرفاً هستهای و راهبردی برخوردار بود.
در اواخر دههی 1980 موج انتقاد از نظریهپردازان واقعگرا به خاطر عدم توانائی پیش بینی بروز زمینههای فروپاشی شوروی بالا گرفت . نظریه پردازان آمریکایی به ویژه طیف سازهانگار، با تأکید بر رابطه فرهنگ و امنیت، مؤلفهی فرهنگ استراتژیک را به عنوان تنها عامل توضیح دهندۀ این فروپاشی معرفی کردند.آنان اعلام نمودند علت ناتوانی رئالیستها، درتأکید افراطی بر مفروضۀ یکسان بودن دولتها (در قالب نوعی جعبهی سیاه) باید پیگیری شود. بر این مبنا، هر دولتی بنا به ارزشها، ایستارها، هویت، مذهب، فرایند تشکیل، جامعهپذیری و حتی موقعیت جغرافیایی دارای تفاوتهای بنیادینی در ارتباط با نگرشهای راهبردی است. این تفاوتها در عرصۀ تصمیم سازی در مورد انتخابهای
پیش روی تصمیمگیران دارای تأثیر میباشند. ناگفته نماند که برخی نیز بر امکان استفاده از اعمال فریبکارانه در جهت دستکاری افکار عمومی تأکید داشتند که می تواند ابزار توجیهگر سیاستهای اعلانی (در قالب فرهنگ استراتژیک) تلقیگردد. در این ارتباط، به دستکاری افکار عمومی در رابطه با حوادث بندر پرل هاربر ، که به مجوز ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی تبدیل گردید، توجه شد. دومین مرحلهی تحول در مطالعاتاستراتژیک آمریکا تحتتأثیر ترویج اندیشهی قدرت نرم و تعبیهی این مفهوم در مطالعات امنیتی این کشور در دههی 1990 پدیدار شد. از این منظر، تصمیم سازان امنیتی، فرهنگ استراتژیک را متغیری وابسته و در عین حال مستقل ارزیابی کردند. ویژگی وابستگی به تأثیرپذیری آن از عناصری چون: تاریخ، ارزشها ، ایستارها، هویت و جامعه پذیری و برداشت ذهنی از جایگاه کشور در نظام بین الملل و همچنین متغیر هایی مادی چون جغرافیا و توانمندی تسلیحاتی بازمیگشت؛ و وجه استقلال طلبی این نوع فرهنگ نیز در این باور ریشه داشت که فرهنگ استراتژیک باید از هویتی مستقل در چارچوب انتخابها و رفتارهای تصمیمگیران برخوردار باشد. به این ترتیب ، در شرایط نوظهور بعد از جنگ سرد که آمریکا با ضرورت شناسایی کانونهای جدید تهدید و زمینههای شکلگیری و تشدید آنان در مناطق مختلف جهان مواجه بود ، توجه به ویژگیهای فرهنگاستراتژیک دیگر ملتها مدنظر قرار میگرفت. بطور منطقی، از این منظر، افق جدیدی برای شناسایی ریشههای موج جدید تهدیدزایی آشکار میشد و فرصتهای لازم برای شکل دهی به ائتلاف و همکاری با بازیگرانی که فرهنگ استراتژیک مشابهی داشتند، بروز میکرد. به این ترتیب، تحول این رویکرد در تسری دادن فرهنگ استراتژیک به سایر حوزههای اقدامات خارجی دولتها ریشه داشت ، که باعث میشد در کنار اقدامات نظامی، اتحاد و ائتلافها و حتی روابط مبتنی برهمکاری و تعارض را هم در نظر آورد.
اما همزمان با احساس نیاز برای شناسائی فرهنگاستراتژیک سایر ملل برای آمریکا، مطالعه فرهنگاستراتژیک این کشور نیز در دستور کار ملتها قرارگرفت. از نظر لانتیس آمریکا بخاطر عواملی چون تک ابرقدرتی ، توانائی تأثیرگذاری بر تمام کشورها در عرصه روابطخارجی و همچنین اقداماتنظامی متأثر از قدرت نظامیاش بخصوص بعد از 11 سپتامبر ، در محاسبات امنیتی دولتها مهره وزینی شده است. این اثربخشی باعث ضرورت درک فرهنگاستراتژیک این کشور از سوی سایرین شده است. البته لانتیس دلیل دیگری را نیز مطرح میکند. از نظر وی بر کشورهایی که خواستار به چالش کشیدن قدرت آمریکا هستند، ضرورت بررسی این فرهنگ مبرهن است. بهر ترتیب حجم زیادی از ادبیات فرهنگ استراتژیک به مقوله آمریکا میپردازد.
در بعد نظری فرهنگ استراتژیک ایالات متحده در مقایسه با سایر دولتها ،به برکت همین توجه بخوبی شاخص بندی شده است . و عناصری چون تمایل به استفاده از زور برای دستیابی به اهداف، اسطوره فناوری در نبرد، تمایل به حل سریع منازعه با انهدام غائی دشمن، جنگ اخلاقی و یا مسیحائی و در نهایت پایین بودن آستانه تحمل در این فرهنگ شناسائی شدهاست. این بررسی فرهنگی از دهه 70 میلادی با اثر راسل ویگلی با نام «راه و رسم جنگ آمریکائی» آغاز شد و تا اکنون ادامه دارد.
تمام محققان این حوزه به امکان تحول در فرهنگاستراتژیک در سایهی رخدادهای عظیم ملی اعتقاد دارند. در این ارتباط شکستها وپیروزیها میتواند امنیت مادی و روانی جامعه و شهروندان را دستخوش تغییر قرار دهد. در این زمینه واقعهی سپتامبر 2001 را باید نقطهی عطفی در بروز تحول در فرهنگاستراتژیک آمریکا دانست. که البته از نظر محققین این حوزه دور نماند. مطالعات زیادی که بعد از این تاریخ و البته در پی رفتارهای نظامی یکجانبه آمریکا بربستر مبارزه با تروریسم ، انجام شد؛ مبین همین نکته است. در این مقالات ضمن شناسائی موارد متحول شده فرهنگاستراتژیک آمریکا به پیامدهای این تحول بر سایر دولتها نیز تأکید می شود.
مطالعه فرهنگاستراتژیک آمریکا به واسطه پیچیدگیهای منحصر بفردش از دشواری خاصی برخوردار است. شاید مفیدترین الگو برای بررسی عوامل سازندهی فرهنگ مزبور را در چارچوب نظری دیوید جونز بتوان یافت. ناگفته نماند که این چارچوب نظری در پی تحول رویکردی در بعد نظری فرهنگاستراتژیک از یک سو و بعد از تحول در شاخصهای فرهنگ استراتژیک آمریکا بعد از 11 سپتامبر همچنان از سوی محققین برای بررسی آمریکا مورد استفاده قرار میگیرد. چنانچه فارل در سال 2005 و یک سال بعد مانکن از این سطح بندی تحلیلی درباره آمریکا سود جستهاند. در هر حال جونز تلاش کرده است که عوامل تشکیل دهندهی فرهنگ استراتژیک را در سه سطح شامل: سطح کلان محیطی که ویژگیهای جغرافیایی، خصوصیات قومی- فرهنگی و تاریخی، را در برمیگیرد. سطح میانی اجتماعی شامل ویژگیهای سیاسی و اقتصادی جامعه وجامعه مدنی است. و در نهایت سطح خرد که مرکب از نهادهای نظامی و ویژگیهای روابط نظامی – مدنی است ؛را مورد توجه قرار دهد.
در این پژوهش سعی میشود که مهمترین و اثرگذارترین عناصر تشکیل دهندهی فرهنگ استراتژیک آمریکا بعد از 11 سپتامبر در ارتباط با ابعاد نرم و سخت افزاری مورد بررسی قرار گیرد. متغیرهای مورد نظر در ویژگیهای جغرافیایی ،خصوصیات تمدنی – فرهنگی ، خصائص سیاسی و تکنولوژیکی از یک سو ، و از سوی دیگر در الگوی نقش آفرینی دو متغیر جامعهی مدنی و اتاق فکر خلاصه شده است.
آسیبهای اجتماعی طی چند دهه اخیر در سراسر جهان سیر صعودی داشته است. آمارهای نگران کننده در این زمینه،کارشناسان را به بررسی این معضل و یافتن راه حلی برای آن برانگیخته است. نتیجه این بررسیها نشان می دهد که بسیاری از آسیبهای اجتماعی ناشی از کمبود مهارتهای روانی – اجتماعی لازم برای برخورد مؤثر با مشکلات زندگی هستند. روانشناسان در دهههای اخیر در بررسیهای انحرافات اجتماعی به این نتیجه رسیده اند که بسیاری از اختلالات و آسیبها در ناتوانی افراد در تحلیل صحیح مسائل شخصی، عدم احساس کنترل و کفایت جهت رویارویی با موقعیتهای دشوار و عدم آگاهی برای حل مشکلات و مسائل زندگی به شیوه مناسب، ریشه دارد. یکی از این مشکلات اعتیاد است که در کنار سوء تغذیه و آلودگی های محیط زیست از مشکلات بزرگ جوامع بشری است که متاسفانه تمامی جوامع صنعتی و غیر صنعتی را گرفتار کرده است. کمتر پدیده ای را می توان یافت که همانند اعتیاد، جوامع بشری را مورد تهدید قرار داده باشد. با وجود خطرات و عوارض ناشی از اعتیاد، هر روز بر شمار قربانیان این دام مرگبار افزوده می شود و مشاهده ی صحنه های هولناک آن تاکنون نتوانسته به عنوان هشداری جدی برای اجتناب سایر افراد به ویژه قشر جوان جامعه تلقی شود .( فرجاد، 1377)
خانواده یکی از ارکان اساسی و مهم جامعه به شمار می رود و از آنجا که دستیابی به جامعه سالم در گرو سلامت خانواده و تحقق خانواده سالم مشروط به برخورداری افراد آن از سلامت روانی و داشتن رابطه های مطلوب با یکدیگر است .(برنشتاین[1]،1998، ترجمه، پور عابدی نائینی، 1387) این نظام اجتماعی مجموعه ای از قواعد و اصول را ابداع و برای اعضای خود نقش های متنوعی تعیین می کند. رابطه اعضای این خرده فرهنگ رابطه ای عمیق و چند لایه است در این نظام افراد به وسیله علایق و دلبستگی های عاطفی نیرومند، دیرپا و متقابل به یکدیگر مستقل شده اند .ورود به چنین نظام سازمان یافته ای صرفا از طریق تولد، فرزند خواندگی یا ازدواج صورت می گیرد. (گلدنبرگ[2] و گلدنبرگ ،2000. ترجمه، شاهی برواتی و نقشبندی، 1382).
رضایت زناشویی پیوندی دوستانه همراه با تفاهم و درک یکدیگر و تعاملی منطقی میان نیازهای مادی و معنوی همسران است. رضایت
زناشویی بنیادی ترین ستون سلامت روانی افراد در خانواده است که از عاملهای گوناگونی مانند وضع مالی، اعتیاد زوجین یا فرزندان، سن ازدواج، وضع کاری و … اثر می پذیرد. (سینها و مکرجی[3]، 1991)
عواملی که بر زندگی زناشویی تاثیر می گذارد و موجبات بروز رضایت یا نارضایتی را در زندگی فراهم می کند بسیار اند، عواملی چون کیفیت ارتباط قبل از ازدواج، نوع شخصیت زوجین، شیوه های ارتباطی زوجین و عوامل محیطی نظیر اعتیاد، مشکلات رفتاری، روانی از عوامل شناخته شده ای هستند .که مهمترین این عوامل گرایش زوجین به اعتیاد می باشد که باعث می شود خانواده از سعادت و سلامت لازم برخوردار نبوده و مشکلات روانی – رفتاری را به وجود آورد .(ستیر[4]، 1996. ترجمه، بیرشک ،1386)
اما کسانی از زندگی سالم برخوردارند که مهارتهای ویژه ای را دارا باشند ؛ مهارتها زندگی رفتار سازگارنهی فرد است به گونه ای که بتواند با ضروریات زندگی روزمره کنار بیاید. (بوتوین[5]، 2006).
سرتاسر زندگی بشر پر از مسائل و پیچیدگی های خاص خود است. در این شرایط از مهمترین مهارتهایی که قادر است بالندگی و بهداشت روانی آنان را در مواجهه با مشکلات آینده حفظ و تقویت نماید، مهارت خود آگاهی ومهارت حل مسأله به معنای اعم و حل مسأله اجتماعی بطور اخص است. به نحوی که عدم خود آگاهی فرد در زندگی می تواند باعث نابهنجاری هایی نظیر اعتیاد در فرد شود و روابط زناشویی را تحت تاثیر قرار دهد. و ناتوانی از حل مسائل و مشکلات، ممکن است با اقدام به راه حلهای نامؤثر مانند استفاده از مواد مخدر برای آرامش، استفاده از سیگار برای جلب توجه و ترک تحصیلی و نرفتن به سر کار به علت ناتوانی در برطرف کردن مشکلات، نه تنها مشکل را بزرگتر و پیچیده تر ساخته بلکه حتی در معرض خطر مرگ قرار گیرند (مانند اقدام به خودکشی، یا خودکشی).خودآگاهی و شیوه حل مسأله می تواند وسیله مفیدی برای مقابله با بسیاری از این مشکلات باشد. و از این طریق می تواند کارآیی عمومی فرد را با یاد دادن مهارت های عمومی تسهیل و همچنین این مهارتها به افراد امکان می دهند تا بتواند به طور مستقل از عهده مشکلات روزمره زندگی خود برآید و به این ترتیب احتمال مقابله مؤثر فرد با طیف گسترده ای از موقعیتها را افزایش دهد. در این عرصه می توان آموزش مهارت خود آگاهی و شیوه حل مسأله را شکلی از آموزش کنترل خود یا استقلال دانست (دیویسون[6] و گلد فرید، 1976. ترجمه ،احمدی علوئی آبادی،1371)
در دهه 90 مطالعات علمی پیرامون رضایت زناشویی افزایش یافته است و در مقایسه با یافته های علمی دهه های گذشته حجم زیادی از این تحقیقات به جنبه های گوناگون رضایت زناشویی و سلامت روان اختصاص یافته است. پژوهشهای بسیاری در مورد آسیبهای فردی و اجتماعی و بهبود آنهااز طریق آموزش مهارتهای زندگی انجام گرفته که موئد گسترشآ ن است (ویسی و یعقوبی1386)
در تحقیقی به این نتیجه رسیدند که آموزش مهارتهای زندگی هم به صورت یک راهکار ارتقاء سلامت روانی و هم به صورت ابزاری در پیشگیری از آسیب های روانی – اجتماعی جامعه نظیر اعتیاد، خشونت خانگی و اجتماعی قابل استفاده است. تحقیقی تحت عنوان اثربخشی آموزش مهارت حل مسأله به شیوه گروهی در سلامت عمومی و رضایت زناشویی همسران کارمندان مرد طرح اقماری شهر اهواز در سال 1385 توسط برغندان انجام گرفت. نتایج بدست آمده از پژوهش نشان دهنده آن است که آموزش حل مسأله باعث بهبود سلامت عمومی و افزایش رضایت زناشویی گروه آزمایش نسبت به گروه گواه شده است. هانسون و لند بلند[7] (2006) در پژوهشی نشان دادند که آموزش مهارتهای ارتباطی و حل تعارض به زوجینی که در ارتباطات زناشویی مشکل داشتند، باعث بهبودی روابط زناشویی زوجین و کاهش تعارضات و افزایش سلامت روان در آنان می شود.
لئونارد وکورنلیوس[8]، (2007) به بررسی رابطه مصرف داروهای محرک زا و رضایت زناشویی پرداخت نتایج نشان داد همسرانی که رفتار و دیدگاه متفاوتی در مورد سوءمصرف مواد داشتند از رضایت زناشویی پایین تری برخوردار بودند. با توجه به آنچه که تاکنون بیان شد به نظر می رسد که عدم آشنایی با مهارت زندگی (خود آگاهی و حل مسأله) باعث بروز مشکلات فراوانی در زندگی زناشویی می گردد. و آموزش این مهارت می تواند دررضایت زناشویی بین زوجین مؤثر باشد. آموزش مهارتهای زندگی در بین افرادی که دارای اعتیاد هستند می تواند کمک بسزایی در روابط زناشویی این افراد که معمولا با مشکلات خانوادگی روبرو هستند داشته باشد .بنابراین با استناد به موارد مذکور پژوهش حاضر به بررسی اثربخشی آموزش مهارتهای خود آگاهی وحل مسأله از مجموعه مهارتهای زندگی بر رضایت زناشویی بیماران معتاد در شهر بندر لنگه می پردازد .تا به این پرسش پژوهشی پاسخ دهد.؛ آیا آموزش مهارتهای خود آگاهی و حل مسأله برافزایش رضایت زناشویی بیماران معتاد اقدام به ترک موثر است ؟
[1] Bernestine
[2] Goldenberg
[3] Sinha &Mec
[4] Satir
[5] Botv
[6] Davison
[7] Hansson &Lundbland
[8] Leonard & Cornelius
امروزه افسردگی واژهای شناخته شده اما مسالهای چالش برانگیز در عرصه ی بهداشت روانی است. اختلال افسردگی؛ یكی از شایع ترین و ناتوان کننده ترین اختلال روانپزشكی است(بایلینگ و همکاران، 2006؛ ترجمه خدایاری فرد و عابدینی، 1389، ص303) كه در صورت عدم درمان، آسیبهای روانی و عوارض اجتماعی و اقتصادی بسیاری را برای این قبیل بیماران ایجاد میكند. از علایم اصلی افسردگی، خلق افسرده و فقدان علاقه و لذّت است. از میان انواع افسردگی ها، اختلال افسردگی اساسی، از رایج ترین انواع افسردگی است كه برحسب یك یا چند دوره ی افسردگی مشخص می شود. افسردگی اساسی در مقایسه با دیگر بیماری های پزشکی و اختلالهای روانی چهارمین علت سپری شدن عمر افراد همراه با بیماری است و پیش بینی می شود در سال 2020 دومین علت این مشکل باشد(مورای و لوپز، 1997). گزارش سازمان جهانی بهداشت نیز حاکی از افزایش دامنهی شیوع افسردگی در میان ملل درحال رشد است(به نقل از اکبری، 1387، ص212). از طرفی، افراد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی با مسائل و مشکلات فراوانی دست به گریبان هستند. فقدان احساس لذّت، گوشه گیری اجتماعی، عزت نفس پایین، ناتوانی در تمركز حواس، تغییر در كاركردهای زیستی مانند خواب و اشتها و شكایت های جسمانی از جمله مواردی هستند كه در اختلال افسردگی مشاهده می شوند(کاپلان، سادوک؛ ترجمه فرزین رضاعی، 1389، ص 87).
به رغم مشکلات فراوانی که افراد مبتلا به اختلال افسردگی با آن درگیر هستند، خوشبختانه در سال های اخیر روش های درمانی مختلفی برای درمان و بهبود افسردگی اساسی بکارگرفته شده است. به ویژه شواهد درحال رشدی وجود دارد كه نشان دهنده ی کارآیی روش گروه درمانگری شناختی- رفتاری در بهبود اختلال های روانپزشکی از جمله افسردگی است. در روش شناختی- رفتاری به شیوه ی گروهی، هم قرارگرفتن فرد در گروه باعث افزایش آگاهی بیمار در باره ی خود، در اثر تعامل با سایر اعضا و دریافت بازخورد از آنها می شود، و هم به ارتقای مهارت های بین فردی، اجتماعی و انطباق افراد با محیط كمك می كند(اسپیرا و رید، 2000).
همچنین، از آنجا که اختلال افسردگی می تواند برخاسته از افکار منفی و شناخت های معیوب باشد، امروزه روان درمانگران شناختی- رفتاری تأثیر باورها و تفكّرات فرد را در ایجاد انواع مسائل روان شناختی مهم می دانند. آنها معتقدند كه بیشتر اختلال ها از جمله افسردگی، برآمده از شناختهای معیوب هستند، به این معنی که وقایع به خودی خود تعیین كننده احساسات ما نیستند، بلكه معانی كه ما به آنها نسبت می دهیم، نقش تعیین كننده را دارند. در مورد اثر بخشی درمان افسردگی، در یک مطالعه ی فراتحلیلی، با مقایسه ی روش درمان شناختی– رفتاری و درمان های دیگر، نشان داده شد که با وجود مزیّت دارو درمانی به جهت هزینه کمتر و پاسخ سریع تر به علائم جسمانی و خلقی، درمان شناختی- رفتاری تأثیر عمیق تری بر ساختار شخصیت و نظام پردازش شناختی و هیجانی بیمار از خود باقی می گذارد(صولتی دهکردی، 1391، ص491).
از طرف دیگر، اختلال افسردگی منشأ هیجانات، افكار، و عملكرد جسمانی متعددی است که با درجات متفاوتی از احساسات گوناگون از جمله احساس تنهایی همراه است(فریدونی و همکاران، 1391، ص99). احساستنهایی؛ تجربهای ذهنی و آزار دهنده است كه گویای كاستیها و كمبودهایی در پیوندهای عاطفی و اجتماعی میان فردی است. چیره شدن بر احساس تنهایی بیآنكه تماس دائمی و منظمی با دیگران داشته باشیم كاری بسیار دشوار است. افراد دچار تنهایی، بیشتر فرصت ارتباط های اجتماعی را از دست میدهند، زیرا گرایشی به انجام این كار ندارند(دیوریو ،2003؛ به نقل از عابدینی نسب، 1383). احساس تنهایی زمانی بوجود می آید که بین روابط اجتماعی موجود فرد، ناهمخوانی های زیادی وجود داشته باشند. پژوهشگران دو نوع احساس تنهایی را مشخص کرده اند: تنهایی اجتماعی که در نتیجه ی احساس عدم عضویت در یک گروه و نداشتن فعالیت های مشترک با دیگران ایجاد می شود، و تنهایی عاطفی که نتیجه ی دوری و طرد شدگی از سوی دیگران است. اگرچه تنهایی اجتماعی و عاطفی از نیازهای متفاوتی سرچشمه میگیرند، افراد تنها؛ چه تنهایی شان از نوع اجتماعی باشد یا عاطفی، از عزت نفس پایین رنج می برند و اغلب ناخشنود و افسرده هستند(کلنیکه؛ ترجمه شهرام محمد خانی، 1391، ص178).
از بین متغیرهای شناختی دیگری که در تبیین اختلال افسردگی مطرح می باشد، خودکارآمدی عمومی است. تحقیقات متعدد نشان داده اند که خودکارآمدی پایین با نشانه های افسردگی ارتباط دارد(پیربازاری و ملکی،1390، ص26). خودکارآمدی اساساً یک مفهوم مهم در نظریه ی شناخت- اجتماعی بندورا است و به مفهوم اعتقاد فرد به توانایی پاسخ دادن به یک موقعیت خاص است. به این معنی که، انتظارات کارآمدی، برانتخاب های افراد، امید، سطح تلاش و پایداری، مقاومت در برابر سختی ها و مشکلات و آسیب پذیری آنان به افسردگی تأثیر می گذارد. از دیدگاه نظریه پردازان شناختی- اجتماعی، کسانی که در برابر فشارهای روانی کارآمد هستند، احتمال آسیب پذیری شان در برابر فشارهای روانی و بدکارکردی اجتماعی کمتر است و برعکس(بندورا، 1995). در این زمینه، تحقیقات مختلف نشان داده است به کارگیری روش های شناختی- رفتاری قادر است عزت نفس و احساس کارآمدی بیماران روانی را تحت تأثیر قرار دهد. زیدنر و متیوز(2003) در پژوهش خود به این یافته رسیدند که افرادی که احساس کارآمدی آنها افزایش می بابد، با ثبات بوده و از سلامت جسمانی و روانی بیشتری نیز برخوردار میشوند. از آنجا که خودکارآمدی پایین با نشانه های افسردگی ارتباط دارد(پیربازاری و ملکی،1390، ص26). به همین دلیل، فرایندهای درمانهای شناختی- رفتاری با راهبردهای مرتبط با فعال سازی و احساس کارآمدی شروع می شود. از طرفی، در مدل درمانگری شناختی– رفتاری تجارب افراد افسرده به تشکیل فرضها یا طرحوارههایی درباره خویشتن و جهان میانجامد و طرحواره های فرضی بر سازمان بندی ادراکی و کنترل و ارزیابی رفتار تأثیر و منجر به افسردگی می گردند(هاوتون و همکاران، 1989؛ ترجمه قاسم زاده، 1383، ص226). بنابراین، با مرور پیشینهی نظری، اکنون این پرسش اساسی مطرح می گردد كه آیا گروه درمانی شناختی– رفتاری به شیوهی گروهی برکاهش احساستنهایی و افزایش خودکارآمدی عمومی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی مؤثر است؟
[1] . Sadock & Sadock
[2] . Depression
[3] . Bieling et al
[4] . major depression disorder
[5] . WHO
[6] . Spira & Reed
[7] . loneliness
[8] . Devereux
[9] . Social loneliness
[10] . Emotional loneliness
[11] . Kleink
[12] . Self-efficacy
[13] . Cognitive –Social theory
[14]. Bandura