یا بستری برای تصمیمگیری راهبردی آن خاصه در ارتباط با اهداف امنیتی – نظامی اشاره دارد. پیام اصلی این حوزهی اندیشهورزی را باید در شناسایی دوست یا دشمن و تعیین معیار برای تفکیک آنان از هم دانست؛ کارکردی یا کیفیتی که میتواند به سطوح مختلف تصمیمگیران در مسیر انتخاب راههای استفاده از زور برای مقابله با عوامل تهدید و همچنین در سطحی بالاتر برای رسیدن به اهداف ملی کمک نماید. به سخن دیگر،فرهنگاستراتژیک مانند یک پیشزمینه عمل میکند، به گونهای که تمام سیاستها و تصمیمات راهبردی در سطح کلان را سمت و سو میدهد. بر این مبنا، بیانشده که فرهنگ استراتژیک که در اصل زیرمجموعهی فرهنگ سیاسی یک کشور است؛ توانائی محدودسازی گزینههای انتخاب راهبردی را برای نخبگان درپروسۀ تصمیمگیری داراست. در عین حال ، چنین محدودیتهایی با توجه به افزایش اهمیت پشتیبانی افکارعمومی برای اجرای سیاستها قابل پذیرش است. بنابراین دولتها اقدام به طراحی و اجراء سیاستهایی مینمایند که از اقبال عمومی بیشتری برخوردار است.
مسئله فرهنگ تا ربع آخر قرن پیش جذابیت چندانی در مطالعات امنیتی نداشت و این امر تا زمانی ادامه یافت که علاقه به فرهنگ و فرهنگاستراتژیک برای تبیین رفتار دولتها مطرح گردید. بخش عمدهای از تحقیق در این عرصه مدیون جوزف نای و شان لین جونز است که معتقد بودند؛ مطالعات استراتژیک بر مبنای قوممداری آمریکایی همراه با نادیدهگرفتن « سبکهای ملی استراتژی» قرار داشتهاست . از دهه 1970 میلادی بعضی از محققان و تحلیلگران تلاش کردهاند تا با بکارگیری مفهوم فرهنگاستراتژیک فهم و تحلیل غنیتری(نسبت به رویکرد واقعگرایی و بعدها نوواقعگرایی) از رفتارها و انتخابهای استراتژیک کشوره ارائه دهند. در همین دهه و درپی ناتوانی تحلیلگران آمریکا از پیشبینی واکنشهای اتحاد جماهیر شوروی و تشریح درست سیاست بازدارندگی شوروی، جک اسنایدر چنین نتیجه گرفت، تحلیلگران آمریکا به این دلیل نتوانستند واکنشهای شوروی را پیشبینی نمایند که این واقعیت را بدیهی فرض کردند که مسکو در موراد خاص دقیقا همانند واشنگتن واکنش نشان میدهد. در نتیجه این ناکامی برای پیشبینی واکنشها، وی و تعدادی دیگر از محققان به این نتیجه رسیدند که هر کشوری از شیوهای خاص برای تفسیر، تحلیل و واکنش به رخدادهای بینالمللی برخوردار است. این مسئله موضوع فرهنگ ملی را دوباره در دستور کار قرارداد و توجهات روی فرهنگ استراتژیک به مثابه یک ابزار تحلیل جدید متمرکز شد.
چنانچه بیان شد؛ زمینههای مطالعات فرهنگ استراتژیک به سالهای جنگ سرد یعنی دورهای که استراتژی بازدارندگی هستهای به دستورکار راهبردی دو ابرقدرت تبدیل شدهبود، باز میگردد. نظریهپردازان واقعگرای آمریکایی را باید پیشگام تولید دانش در این مورد دانست. اولین مرحلهی مطالعات فرهنگ استراتژیک در این کشور بر محور بررسی استراتژی هستهای آن در قبال اتحاد جماهیر شوروی شکلگرفت. به این معنا که محققان این حوزه براساس تئوری بازیها و تصمیمگیری عقلائی در سطح تصمیمات هستهای، گزینههای پیشروی این دولت (درچارچوب راهبرد هستهای) را تنها در محورهای زیر خلاصه میکردند: عدم استفاده مجدد از سلاح هستهای در اثر محاسبه هزینه و سود ؛ استراتژی بازداندگی ؛تسلیح و افزایش توانمندیهای دفاعی قابل کاربرد. در مقابل ، اینان مدعی بودند که استراژی شوروی از قاعدهی بازیها و محاسبه عقلائی مد نظر آمریکا پیروی نمیکند ، که همین ویژگی می تواند دنیا را در معرض خطر هستهای جدی قرار دهد. بر این اساس، می توان گفت که مطالعات استراتزیک در مقطع یاد شده از نوعی جهتگیری تقلیلگرا ومتناظر با بحثهای صرفاً هستهای و راهبردی برخوردار بود.
در اواخر دههی 1980 موج انتقاد از نظریهپردازان واقعگرا به خاطر عدم توانائی پیش بینی بروز زمینههای فروپاشی شوروی بالا گرفت . نظریه پردازان آمریکایی به ویژه طیف سازهانگار، با تأکید بر رابطه فرهنگ و امنیت، مؤلفهی فرهنگ استراتژیک را به عنوان تنها عامل توضیح دهندۀ این فروپاشی معرفی کردند.آنان اعلام نمودند علت ناتوانی رئالیستها، درتأکید افراطی بر مفروضۀ یکسان بودن دولتها (در قالب نوعی جعبهی سیاه) باید پیگیری شود. بر این مبنا، هر دولتی بنا به ارزشها، ایستارها، هویت، مذهب، فرایند تشکیل، جامعهپذیری و حتی موقعیت جغرافیایی دارای تفاوتهای بنیادینی در ارتباط با نگرشهای راهبردی است. این تفاوتها در عرصۀ تصمیم سازی در مورد انتخابهای
پیش روی تصمیمگیران دارای تأثیر میباشند. ناگفته نماند که برخی نیز بر امکان استفاده از اعمال فریبکارانه در جهت دستکاری افکار عمومی تأکید داشتند که می تواند ابزار توجیهگر سیاستهای اعلانی (در قالب فرهنگ استراتژیک) تلقیگردد. در این ارتباط، به دستکاری افکار عمومی در رابطه با حوادث بندر پرل هاربر ، که به مجوز ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی تبدیل گردید، توجه شد. دومین مرحلهی تحول در مطالعاتاستراتژیک آمریکا تحتتأثیر ترویج اندیشهی قدرت نرم و تعبیهی این مفهوم در مطالعات امنیتی این کشور در دههی 1990 پدیدار شد. از این منظر، تصمیم سازان امنیتی، فرهنگ استراتژیک را متغیری وابسته و در عین حال مستقل ارزیابی کردند. ویژگی وابستگی به تأثیرپذیری آن از عناصری چون: تاریخ، ارزشها ، ایستارها، هویت و جامعه پذیری و برداشت ذهنی از جایگاه کشور در نظام بین الملل و همچنین متغیر هایی مادی چون جغرافیا و توانمندی تسلیحاتی بازمیگشت؛ و وجه استقلال طلبی این نوع فرهنگ نیز در این باور ریشه داشت که فرهنگ استراتژیک باید از هویتی مستقل در چارچوب انتخابها و رفتارهای تصمیمگیران برخوردار باشد. به این ترتیب ، در شرایط نوظهور بعد از جنگ سرد که آمریکا با ضرورت شناسایی کانونهای جدید تهدید و زمینههای شکلگیری و تشدید آنان در مناطق مختلف جهان مواجه بود ، توجه به ویژگیهای فرهنگاستراتژیک دیگر ملتها مدنظر قرار میگرفت. بطور منطقی، از این منظر، افق جدیدی برای شناسایی ریشههای موج جدید تهدیدزایی آشکار میشد و فرصتهای لازم برای شکل دهی به ائتلاف و همکاری با بازیگرانی که فرهنگ استراتژیک مشابهی داشتند، بروز میکرد. به این ترتیب، تحول این رویکرد در تسری دادن فرهنگ استراتژیک به سایر حوزههای اقدامات خارجی دولتها ریشه داشت ، که باعث میشد در کنار اقدامات نظامی، اتحاد و ائتلافها و حتی روابط مبتنی برهمکاری و تعارض را هم در نظر آورد.
اما همزمان با احساس نیاز برای شناسائی فرهنگاستراتژیک سایر ملل برای آمریکا، مطالعه فرهنگاستراتژیک این کشور نیز در دستور کار ملتها قرارگرفت. از نظر لانتیس آمریکا بخاطر عواملی چون تک ابرقدرتی ، توانائی تأثیرگذاری بر تمام کشورها در عرصه روابطخارجی و همچنین اقداماتنظامی متأثر از قدرت نظامیاش بخصوص بعد از 11 سپتامبر ، در محاسبات امنیتی دولتها مهره وزینی شده است. این اثربخشی باعث ضرورت درک فرهنگاستراتژیک این کشور از سوی سایرین شده است. البته لانتیس دلیل دیگری را نیز مطرح میکند. از نظر وی بر کشورهایی که خواستار به چالش کشیدن قدرت آمریکا هستند، ضرورت بررسی این فرهنگ مبرهن است. بهر ترتیب حجم زیادی از ادبیات فرهنگ استراتژیک به مقوله آمریکا میپردازد.
در بعد نظری فرهنگ استراتژیک ایالات متحده در مقایسه با سایر دولتها ،به برکت همین توجه بخوبی شاخص بندی شده است . و عناصری چون تمایل به استفاده از زور برای دستیابی به اهداف، اسطوره فناوری در نبرد، تمایل به حل سریع منازعه با انهدام غائی دشمن، جنگ اخلاقی و یا مسیحائی و در نهایت پایین بودن آستانه تحمل در این فرهنگ شناسائی شدهاست. این بررسی فرهنگی از دهه 70 میلادی با اثر راسل ویگلی با نام «راه و رسم جنگ آمریکائی» آغاز شد و تا اکنون ادامه دارد.
تمام محققان این حوزه به امکان تحول در فرهنگاستراتژیک در سایهی رخدادهای عظیم ملی اعتقاد دارند. در این ارتباط شکستها وپیروزیها میتواند امنیت مادی و روانی جامعه و شهروندان را دستخوش تغییر قرار دهد. در این زمینه واقعهی سپتامبر 2001 را باید نقطهی عطفی در بروز تحول در فرهنگاستراتژیک آمریکا دانست. که البته از نظر محققین این حوزه دور نماند. مطالعات زیادی که بعد از این تاریخ و البته در پی رفتارهای نظامی یکجانبه آمریکا بربستر مبارزه با تروریسم ، انجام شد؛ مبین همین نکته است. در این مقالات ضمن شناسائی موارد متحول شده فرهنگاستراتژیک آمریکا به پیامدهای این تحول بر سایر دولتها نیز تأکید می شود.
مطالعه فرهنگاستراتژیک آمریکا به واسطه پیچیدگیهای منحصر بفردش از دشواری خاصی برخوردار است. شاید مفیدترین الگو برای بررسی عوامل سازندهی فرهنگ مزبور را در چارچوب نظری دیوید جونز بتوان یافت. ناگفته نماند که این چارچوب نظری در پی تحول رویکردی در بعد نظری فرهنگاستراتژیک از یک سو و بعد از تحول در شاخصهای فرهنگ استراتژیک آمریکا بعد از 11 سپتامبر همچنان از سوی محققین برای بررسی آمریکا مورد استفاده قرار میگیرد. چنانچه فارل در سال 2005 و یک سال بعد مانکن از این سطح بندی تحلیلی درباره آمریکا سود جستهاند. در هر حال جونز تلاش کرده است که عوامل تشکیل دهندهی فرهنگ استراتژیک را در سه سطح شامل: سطح کلان محیطی که ویژگیهای جغرافیایی، خصوصیات قومی- فرهنگی و تاریخی، را در برمیگیرد. سطح میانی اجتماعی شامل ویژگیهای سیاسی و اقتصادی جامعه وجامعه مدنی است. و در نهایت سطح خرد که مرکب از نهادهای نظامی و ویژگیهای روابط نظامی – مدنی است ؛را مورد توجه قرار دهد.
در این پژوهش سعی میشود که مهمترین و اثرگذارترین عناصر تشکیل دهندهی فرهنگ استراتژیک آمریکا بعد از 11 سپتامبر در ارتباط با ابعاد نرم و سخت افزاری مورد بررسی قرار گیرد. متغیرهای مورد نظر در ویژگیهای جغرافیایی ،خصوصیات تمدنی – فرهنگی ، خصائص سیاسی و تکنولوژیکی از یک سو ، و از سوی دیگر در الگوی نقش آفرینی دو متغیر جامعهی مدنی و اتاق فکر خلاصه شده است.
فرم در حال بارگذاری ...